روز ِ قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید.زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هرکه آمد و چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن، و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست، و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم؛ نه چشمانی تیز، و نه جثه ای بزرگ. نه بالی، و نه پایی. نه آسمان، و نه دریا. تنها کمی از خودت، کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است؛ حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ کرم شب تاب روشن است. و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است.
وقتی یه کامپیوتر تو هرجایی از دانشگاه دچار مشکل میشه، چی میشه؟!
فلوچارت بخش IT کتابخانه مرکزی
توفیق اجباری!
جرم این است...
یوسف و زلیخا(2)
یوسف و زلیخا(1)
خدا و گنجشک
کرم شب تاب
عید
[عناوین آرشیوشده]