سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در ادب نفست این بس که واگذارى ، آنچه را از جز خود ناپسند شمارى . [نهج البلاغه]
کل بازدیدها:----42618---
بازدید امروز: ----1-----
بازدید دیروز: ----4-----
از هر دری، سخنی!

 

نویسنده: مرضیه
چهارشنبه 87/5/9 ساعت 8:7 عصر

 

روزی روزگاری گنجشکی با خدا قهر کرده بود. روزها چنین می گذشت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را   می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد."

     و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه  ی توست!" گنجشک گفت: "لانه ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه ی محقّرم،‌ کجای دنیا را گرفته بود؟" و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.

     سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی." گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: "و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتّم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..."

     اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


    نظرات دیگران ( )

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
  • وقتی یه کامپیوتر تو هرجایی از دانشگاه دچار مشکل میشه، چی میشه؟!
    فلوچارت بخش IT کتابخانه مرکزی
    توفیق اجباری!
    جرم این است...
    یوسف و زلیخا(2)
    یوسف و زلیخا(1)
    خدا و گنجشک
    کرم شب تاب
    عید
    [عناوین آرشیوشده]

  •  RSS 

  • خانه

  • ارتباط با من
  • درباره من

  • پارسی بلاگ
  • درباره من

  • لوگوی وبلاگ

  • پیوندهای روزانه

  • مطالب بایگانی شده

  • لوگوی دوستان من

  • اوقات شرعی

  • اشتراک در وبلاگ

  •