" یکی از متصوّفه _که به قول خودشان او را سلطان می گویند_ یک وقتی در عالم مکاشفه ی خودش داشت با خدا حرف می زد. یک وقت خدا به او گفت:« بایزید! آیا می خواهی آن باطنت را آن طور که هست به مردم ارائه بدهم تا دیگر یک نفر هم مریدت نباشد و دنبالت نیاید؟» بایزید گفت:« خدایا! آیا می خواهی آن رحمت فوق العاده ات را به مردم بگویم تا دیگر یک نفر هم حرف هایت را اطاعت نکند؟» خدا گفت: سر به سر؛ نه تو بگو، نه من می گویم!"
قربون خدا جون خودم برم که اینقدر مهربونه!
وقتی یه کامپیوتر تو هرجایی از دانشگاه دچار مشکل میشه، چی میشه؟!
فلوچارت بخش IT کتابخانه مرکزی
توفیق اجباری!
جرم این است...
یوسف و زلیخا(2)
یوسف و زلیخا(1)
خدا و گنجشک
کرم شب تاب
عید
[عناوین آرشیوشده]