حضرت صادق فرمود: بعد از این که حکمت خدا اقتضا کرد و حضرت یوسف (ع) به مقام سلطنت رسید، روزی از کوه های مصر می گذشت. ناگاه زلیخا را دید که پیر و شکسته شده، سر راه نشسته و گدایی می کند. یوسف ایستاد و فرمود:« ای زلیخا، چه چیز تو را واداشت بر این که با من چنین کردی؟! » زلیخا گفت:« حسن صورت تو! » یوسف فرمود:« پس چه خواهی کرد اگر ببینی در آخرالزّمان پیامبری می آید که از حیث حسن و خلق و سخا از من بهتر و بالاتر است؟! » زلیخا گفت:« راست گفتی! » یوسف گفت:« از کجا دانستی که من راست گفتم و حال آن که او را ندیده ای؟! » زلیخا گفت:« وقتی که تو اسمش را بردی، محبّت او در دل من قرار گرفت. » خداوند به یوسف وحی کرد که "زلیخا راست می گوید. من هم او را به جهت دوستی حبیبم ـ محمّد (ص) ـ دوست می دارم." به یوسف خطاب شد: به زلیخا بگو چون به پیامبر من ایمان آوردی، هرچه می خواهی به تو عطا می کنم. زلیخا گفت:« من سه حاجت دارم: اوّل- جوانی به من برگردد. دوم- ای یوسف، تو شوهر من شوی. سوم- در بهشت با تو باشم. » خداوند هر سه حاجت او را روا کرد. جبرئیل بال خود را بر بدن او کشید و دوباره جوان شد؛ یوسف او را عقد کرد؛ و در بهشت هم با یوسف است.
وقتی یه کامپیوتر تو هرجایی از دانشگاه دچار مشکل میشه، چی میشه؟!
فلوچارت بخش IT کتابخانه مرکزی
توفیق اجباری!
جرم این است...
یوسف و زلیخا(2)
یوسف و زلیخا(1)
خدا و گنجشک
کرم شب تاب
عید
[عناوین آرشیوشده]