سلام!! نمی دونم هنوز کسی این وبلاگ رو جزء پیوندهاش داره یا نه. بعد 4سال باز اومدم سراغ وبلاگم. امیدی نداشتم که پارسی بلاگ هنوز نگهش داشته باشه؛ ولی در کمال تعجب دیدم همچنان وبلاگم پابرجاست و حذف نشده!
غرض از بازگشت، این ترم آخری یه درسی (اصول و فناوری اطلاعات) برداشتم که وبلاگ ساختن جزء تکالیفش هست. منم با خودم گفتم من که این وبلاگم اینجا افتاده خاک میخوره، دیگه هم خیال وبلاگ نویسی ندارم؛ واسه چی باز یه فضای دیگه از بلاگرا رو اشغال کنم، همین خوبه دیگه.
دقیقن نمیدونم قراره واسه این درس چه چیزایی پست کنم اینجا. ولی امیدوارم نمرهی خوبی ازش بگیرم :دی
در اینجا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب*
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
از این زنجیریان یک تن زنش را
در تب تاریک بهتانی
به ضرب دشنه ای کشته ست
از این مردان یکی در ظهر تابستان سوزان
نان فرزندان خود را بر سر برزن
به خون نان فروش سخت دندان گرد آغشته ست
از اینان چند کس در خلوت یک روز باران ریز
بر سر راه رباخواری نشسته ند
کسانی در سکوت کوچه
از دیوار کوتاهی به روی بام می جستند
کسانی نیمه شب در گورهای تازه
دندان طلای مردگان را میشکستند
من اما هیچ کس را در شبی تاریک و طوفانی نکشتم
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجستم
در اینجا چهار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب
در هر نقب چندین حجره
در هر حجره چندین مرد در زنجیر
در این زنجیریان هستند مردانی
که مردار زنان را دوست می دارند
در این زنجیریان هستند مردانی
که در رویایشان هر شب
زنی در وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد
من اما در زنان چیزی نمی یابم
کزان همزاد را روزی نیابم ناگهان خاموش
مرا گر نبود این رنج
شاید بامدادی همچو یادی دور ولغزان
می گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم این است
جرم این است...
نقب: سوراخ ، گودال
در جایی نوشته اند:
چون زلیخا ایمان آورد، یوسف او را به نکاح خود درآورد؛ امّا او از یوسف کناره می گرفت و به عبادت خدا مشغول می شد. یوسف او را عتاب و سرزنش فرمود که "چه شد آن دوستی ها و شوق و محبّت های تو؟!"
زلیخا در جواب گفت:« ای پیامبر خدا، من تو را وقتی دوست داشتم که خدای تو را نشناخته بودم؛ امّا چون او را شناختم، همه ی محبّت ها را از دل خود بیرون کردم و دیگری را بر او اختیار نمی کنم! »
حضرت صادق فرمود: بعد از این که حکمت خدا اقتضا کرد و حضرت یوسف (ع) به مقام سلطنت رسید، روزی از کوه های مصر می گذشت. ناگاه زلیخا را دید که پیر و شکسته شده، سر راه نشسته و گدایی می کند. یوسف ایستاد و فرمود:« ای زلیخا، چه چیز تو را واداشت بر این که با من چنین کردی؟! » زلیخا گفت:« حسن صورت تو! » یوسف فرمود:« پس چه خواهی کرد اگر ببینی در آخرالزّمان پیامبری می آید که از حیث حسن و خلق و سخا از من بهتر و بالاتر است؟! » زلیخا گفت:« راست گفتی! » یوسف گفت:« از کجا دانستی که من راست گفتم و حال آن که او را ندیده ای؟! » زلیخا گفت:« وقتی که تو اسمش را بردی، محبّت او در دل من قرار گرفت. » خداوند به یوسف وحی کرد که "زلیخا راست می گوید. من هم او را به جهت دوستی حبیبم ـ محمّد (ص) ـ دوست می دارم." به یوسف خطاب شد: به زلیخا بگو چون به پیامبر من ایمان آوردی، هرچه می خواهی به تو عطا می کنم. زلیخا گفت:« من سه حاجت دارم: اوّل- جوانی به من برگردد. دوم- ای یوسف، تو شوهر من شوی. سوم- در بهشت با تو باشم. » خداوند هر سه حاجت او را روا کرد. جبرئیل بال خود را بر بدن او کشید و دوباره جوان شد؛ یوسف او را عقد کرد؛ و در بهشت هم با یوسف است.
روزی روزگاری گنجشکی با خدا قهر کرده بود. روزها چنین می گذشت. فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: "می آید. من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد."
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند؛ گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود: "با من بگو از آنچه سنگینی سینه ی توست!" گنجشک گفت: "لانه ی کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه ی محقّرم، کجای دنیا را گرفته بود؟" و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست.
سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند. خدا گفت: "ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آنگاه تو از کمین مار پر گشودی." گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود. خدا گفت: "و چه بسیار بلاها که به واسطه ی محبتّم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی..."
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...!
روز ِ قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هرچه که باشد، شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید.زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هرکه آمد و چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن، و دیگری پایی برای دویدن. یکی جثه ای بزرگ خواست، و آن یکی چشمانی تیز. یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرم کوچکی جلو آمد و به خدا گفت: من چیز زیادی از این هستی نمی خواهم؛ نه چشمانی تیز، و نه جثه ای بزرگ. نه بالی، و نه پایی. نه آسمان، و نه دریا. تنها کمی از خودت، کمی از خودت را به من بده. و خدا کمی نور به او داد. نام او کرم شب تاب شد. خدا گفت: آن که نوری با خود دارد، بزرگ است؛ حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی. و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ کرم شب تاب روشن است. و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرم کوچک بخشیده است.
ساقیا آمدن عید مبارک بادت
وآن مواعید که کردی مرود از یادت
در شگفتم که درین مدّت ایّام فراق
برگرفتی ز خریفان دل و دل می دادت
شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست
جای غم باد هر آن دل که نخواهد شادت
شکر ایزد که ز تاراج زمان رخنه نیافت
بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد
طالع نامور و دولت مادرزادت
حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح
ورنه توفان حوادث ببرد بنیادت
وقتی یه کامپیوتر تو هرجایی از دانشگاه دچار مشکل میشه، چی میشه؟!
فلوچارت بخش IT کتابخانه مرکزی
توفیق اجباری!
جرم این است...
یوسف و زلیخا(2)
یوسف و زلیخا(1)
خدا و گنجشک
کرم شب تاب
عید
[عناوین آرشیوشده]